چشم دل باز کن که جان بینی

ساخت وبلاگ
مثل همیشه با زیرشلواری و دمپاییِ ابریِ آبی داشتم توی کوچه قدم میزدم که صدای گوش خراش گاز دادن موتور سیکلتی گوشم را اذیت کرد. سرم را برگرداندم و دیدم دو جوان نشستند روی موتور و گاز خالی میدهند. عین لاک پشت میروند و بر خلاف سرعتشان صدای خیلی زیادی دارند. نگاهم به دو بانو جلب شد که داشتند راه خودشان را میرفتند و گویا این دو جوان مزاحم شان بودند.
برگشتم و با سرعتی بیشتر از قبل به سمت شان حرکت کردم. بهشان که رسیدم فورا سوئیچ موتور را برداشتم و موتورشان خاموش شد. گفتم: «چی خبرته؟! عروسیه ایجوری سر و صدا راه انداختی؟!» و بعد با پوزخندی از جانب جوان پشت سری مواجه شدم که گفت: «برو عمو. چی مگی؟ کلیده بده ما» گفتم: «خودت ناموس نِدِری مزاحم ناموس مردم مشی؟ کلیده بهت دادم دیگه ای دور و بر نبینمتان که...» داشتم حرف میزدم که حرفم را قطع کرد و در حالی که از موتور پیاده میشد گفت: «بوتوچه. تو خرِ کی هستی که ایجوری حرف مزنی؟» و با حالتی تهاجمی به من نگاه کرد. نگاهم را بهش دوختم و گفتم: «حرف مفت نزن. سریع جمع کو برو از ای میلان. دیگه نبینمتان. یالا» و کلید موتور را روی موتورشان گذاشتم. جوان جلویی محو تماشایم بود که گفت: «خانه تان کوجه یه؟» گفتم: «عِنا همی خانه مانه. مخی چیکار کنی؟» و به سمت خانه مان اشاره کردم. گفت: «تو بچه شیخ مداحی؟» گفتم: «ها. که چی؟» گفت: «رو ای حساب که بچه شیخ مداحی مرم.» و به دوستش اشاره کرد که سوار شود. سوار شدند و همسو با بانوان که دور میشدند، گازش را گرفتند و رفتند.
به راهم ادامه دادم. جلیل از سر خیابان می آمد. جلیل را که دیدم بلند گفتم: «سِلام جلیر! اِشتونی برار؟! شنیدم دیشب نذری دشتن بره مو نیاوردی!» جلیل لبخندی زد و رد شد. من هم به راهم ادامه دادم.
به جلیل فکر میکردم. یادم می آید بچه که بودم یک بار جلیل آجری را به سمت علی خَشی پرتاب کرده بود و دماغش را شکسته بود. همیشه از او میترسیدم. الان حدود دوازده - سیزده سال است که هیچ تغییر ظاهری ای نکرده. هنوز ظاهرش ترسناک است.
آن زمان ها خیلی موارد پیش می آمد که بچه ها دورش جمع میشدند و میگفتند«جلیل دیوانه».
پدرم میدانست راه درمانش چیست. از بعضی روایات یاد گرفته بود که مثلا خواندن فلان سوره برای مقید شدن نوجوان خوب است. یا مثلا برای افزایش رزق و روزی فلان سوره را بیشتر بخوانید بهتر است.
برای جلیل هم نسخه پیچیده بود. هر شب قبل از نماز جماعت حدود یک ربع در گوشش قرآن میخواند. مادرش به زور می آوردش تا پدرم برایش قرآن بخواند.
این اواخر جلیل می آمد سر صف نماز جماعت و نمازش را با جماعت میخواند. ولی از وقتی پدرم خدابیامرز شده است دیگر به مسجد نمیرود. چند باری دیدم که طبق عادت همیشگی اش کیک و ساندیسی را دستش گرفته می آید دم در خانه و میپرسد: «خِ خِ خِ خِش مداحی نیست؟! بِ بِ بِ بِرِش کِ کِ کِیس آبمیوه آوردم.»
بنده خدا از آخر هم عاقل نشد. ولی خب حداقل دیگر آجر پرتاب نمیکند و کسی را کتک نمیزند.
هوا خنک بود و نوک پاهایم کم کم داشت یخ میزد و من همچنان به قدم زدن با دمپایی ابریِ آبی ادامه میدادم.
به این فکر میکردم که خیلی وقت است به مزار پدرم نرفته ام.
میدانید، احساس میکنم پدرم دلش برایم تنگ شده. کمی که چشم باز میکنم میبینم این نشانه ها بیخود نیستند. این نشانه ها همینطور اتفاقی و از روی بی حوصلگی کنار یکدیگر چیده نمیشوند. حتما پدرم چشم انتظارم است.
آموزش گام به گام عروض - قسمت اول...
ما را در سایت آموزش گام به گام عروض - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : چشم دل بازکن که جان بینی,چشم دل باز كن كه جان بيني,چشم دل باز کن که جان بيني,شعر چشم دل بازکن که جان بینی,چشم دل باز كن كه جان بينى,معنی چشم دل باز کن که جان بینی,معنی شعر چشم دل باز کن که جان بینی,ادامه شعر چشم دل باز کن که جان بینی, نویسنده : egeraniof بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت: 0:51